محرم

این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد
اسب تو که زین و یال آن خونین است . . .

این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد
اسب تو که زین و یال آن خونین است . . .
به من برگردون
به من برگردون اون روز و که با تو زندگی خوب بود
به شوق دیدنت هرشب تو دل بدجوری آشوب بود
به من برگردون اون روز و شب و از بین ما بردار
یه کاری کن که برگرده گذشته های بی تکرار
که من جا مونده ام انگار تو اون روزا و لحظه ها
با این من آشنا نیستم من انگار مرده ام سالها
منو برگردون از گریه به خنده های بی وقفه
وجودم یخ زده از غم غمت طوفانی از برفه
به من برگردون احساسی که آرومم کنه بازم
وگرنه من بدون تو با دلتنگی نمیسازم
میام پیش تو که رفتی حالا که سرد و غمگینم
تو هم برگردون آغوشت که من محتاج تسکینم
به من برگردون حسی که گرفتی از دلم ناگه
دارم شک میکنم حتی ما با هم بوده ایم یا نه
یه کاری کن من مرده دوباره زنده شم در تو
عزیزم کار سختی نیست فقط یک لحظه پیدا شو
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟

شبي در محفلي ذکر علي بود
شنيدم عارفي فرزانه فرمود
اگر آتش به زير پوست داري
نسوزي گر علي را دوست داري
خورشيد شکفته در غدير است علي
باران بهار در کوير است علي
بر مسند عاشقي شهي بي همتاست
بر ملک محمدي امير است علي